نصیحت خوک...

در هجوم تشنگی،در سوز خورشید تموز
پای در زنجیر خاک تفته می نالد گون:
((روزها را می کنم پیمانه با آمد شدن))
غوک نیزاران لاش و لوش گوید در جواب:
((خیز و چند این تشنگی؟خود را رها کن همچو من،پیش نه گامی وجامی نوش و کوته کن سخن))
بوته ی خشک گون در پاسخش گوید:((خمــــش!
       پای در زنجیر خوشتر تا که دست اندر لجن!))
((فریدون مشیری))
با تشکر از س.ع به خاطر ارسال این مطلب

شجاعت چیست؟

در یکی از مدارس شهر تهران روزی دبیر ادبیات موضوع امتحان انشایش این بود: 
شجاعت چیست؟
یکی از دانش آموزان کلاس برگه امتحانی خود رو سفید تحویل دبیر داده بود و فقط در زیر برگه چنین نوشته بود:
((شجاعت یعنی همین!))
در جلسه ی شورای دبیران آموزشگاه، همه ی دبیران با اکثریت آراء نمره ی این دانش آموز را بیست اعلام نمودند، و اما این دانش آموز کسی نبود جز دکتـــر علی شریعتی...

با تشکر از س.ع به خاطر ارسال این مطلب

بهترین باش...

اگر نمی توانی بلوطی بر فراز تپه ای باشی،بوته ای در دامنه ای باش،

ولی بهترین بوته‌ای باش که در کناره راه می‌روید.


اگر نمی‌توانی بوته‌ای باشی،علف کوچکی باش

و چشم‌انداز کنار شاه راهی را شادمانه‌تر کن.


اگر نمی‌توانی نهنگ باشی، فقط یک ماهی کوچک باش،

ولی بازیگوش‌ترین ماهی دریاچه!


اگرنمی‌توانی شاه راه باشی،کوره راه باش،


اگر نمی‌توانی خورشید باشی، ستاره باش،


با بردن و باختن اندازه ات نمی گیرند.


همه ما را که ناخدا نمی‌کنند، ملوان هم می‌توان بود.


در این دنیا برای همه ما کاری هست کارهای بزرگ،

کارهای کمی کوچکتر و آنچه که وظیفه ماست، چندان دور از دسترس نیست.


هر آنچه که هستی، بهترینش باش..........

افسانه زندگی...

مادرم برایم افسانه می گفت...

پر از شیدایی زمانه؛ لبریز از افسونگری جانانه

و من غافل از گذر عمر؛ در کنار جویبار زمانه؛ تنها سراپا گوش بودم.

روزگار همچنان می نوشت و من شدم افسانه...

من در خیال خود آن رود خروشان بودم و جوانیم سنگهای صیغلی خفته در بستر روزگار.

اما من تنها افسانه ای از آن روزها و رودها بودم...

با خاطراتی خیس که دیگر با چشم جان هم خوانده نمی شدند.

من همان روزها هم افسانه ای کهنه بودم که

بارها و بارها در گذشته های دور نوشته و فراموش شده بودم و

غافل در تکراری جدید؛ از بوی ماندگی آن؛ سرمست می شدم و خیره در چشمان معصوم کودکم برایش افسانه می گفتم:

افسانه ی قدیمی زندگی را...

چرا نمی دوی؟

ناگهان در میان دشتی، باران گرفت. مردم به دنبال سرپناه می‌دویدند، به جز مردی که همان طور آرام به راه‌خود ادامه می‌داد.

کسی پرسید:
چرا نمی‌دوی؟

مرد پاسخ داد:
چون جلوی من هم باران می‌بارد!

دانه ای که سپیدار بود...

دانه کوچک بود و کسی او را نمی‌دید. سال‌های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود.

دانه دلش می‌خواست به چشم بیاید، اما نمی‌دانست چگونه. گاهی سوار باد می‌شد و از جلوی چشمها می‌گذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها می‌انداخت و گاهی فریاد می‌زد و می‌گفت: "من هستم، من اینجا هستم، تماشایم کنید".

اما هیچکس جز پرنده‌ها‌یی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره‌هایی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه می‌کردند، به او توجهی نمی‌کرد.

دانه خسته بود از این زندگی؛ از این‌ همه گم‌ بودن و کوچکی خسته بود. یک روز رو به خدا کرد و گفت:

"نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچ‌کس نمی‌آیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا می‌آفریدی".

خدا گفت:

"اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فکر می‌کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ‌شدن ندادی. رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده‌ای. راستی یادت باشد تا وقتی که می‌خواهی به چشم بیایی، دیده نمی‌شوی. خودت را از چشم‌ها پنهان کن تا دیده شوی".

دانه کوچک معنی حرف‌های خدا را خوب نفهمید، اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد.

سال‌ها بعد دانه کوچک، سپیداری بلند و با شکوه بود که هیچکس نمی‌توانست ندیده‌اش بگیرد. سپیداری که به چشم همه می‌آمد.

نابینا و ماه ...

نابینا به ماه گفت: دوستت دارم.

ماه گفت: چطوری؟ تو که نمی بینی.

نابینا گفت: چون نمی بینمت دوستت دارم.

ماه گفت: چرا؟

نابینا گفت: اگر می دیدمت عاشق زیباییت می شدم ولی حالا که نمی بینمت، عاشق خودت هستم.

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی...


به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی.

ادامه مطلب ...

ای که ۳۰ سال رفت و در خوابی!

 

روان‌شناسان رشد معتقدند که در بعضی سن‌های خاص همه انسان‌ها بحران‌های روانی را تجربه می‌کنند؛ یکی از اینها «بحران ۳۰ سالگی» است.
دانشجوی رشته ادبیات بود اما انگار خیلی خوب توانسته بود بفهمد ویژگی‌های روان‌شناختی آدم‌های ۳۰ ساله یک جورهایی به هم شبیه‌اند. می‌گفت: «توی اقوام و آشنا‌ها هر ۳۰ ساله‌ای را که می‌بینم انگار یک جورهایی از نحوه جوانی‌اش پشیمان است؛ از ازدواجش می‌نالد، از انتخاب شغلش می‌نالد، از بچه‌دارشدن‌اش می‌نالد، دلش می‌خواهد از نو همه این انتخاب‌ها را عوض کند. اصلا انگار همه آدم‌های ۳۰ ساله دارند به گذشته‌شان نگاه می‌کنند».

ادامه مطلب ...

وصیت سلطان صلاح الدین ایوبی به پسرش ملک ظاهر

وصیت سلطان صلاح الدین ایوبی به پسرش ملک ظاهر

   سلطان صلاح الدین یوسُف ایّوبی،نامدارترین شخصیّت کُرد در جهان اسلام و رادمردی پاک سرشت بود که در جهانی شدن عنوان " کُرد " نقشی بسزا داشته است؛مولع عبادت و به ویژه ادای نماز به جماعت بود؛عطش او نسبت به قرآن چنان بود که در شب نشینی ها حاضران را به تلاوت قرآن دعوت می کرد و گاه تا چهار جزء قرآن را اشک ریزان و اندیشناک،با گوش جان استماع می کرد؛ در اوج توانگری،به برکت قوّت بصیرت و پختگی عقل،شکوه زهادت را به پاسداری هیبت مجاهدت می گماشت و سادگی و خشونت معیشت را بر کامجویی و مال اندوزی ترجیح می داد و آن گاه که به خالق جان داد و از خلایق اشک ستاند،باقیمانده دارایی اش ۳۶ یا ۴۷ درهم بیشتر نبود!همگان را صمیمانه و با سیمای گشاده به حضور می پذیرفت و هر که را نزدش می رفت،حتی اگر کافر هم بود،حرمت می نهاد!بهره اش از شرم و آزرم چنان بود که از یاران و کارگزارانش هر که را آیین یاری و وفاداری فرو می نهاد و گوهر امانت به ننگ خیانت می آلود،نکوهش و رسوا نمی کرد،بلکه تنها به عزل او اکتفا و دستش را از مناصب کوتاه می کرد!

ادامه مطلب ...

فصل زمستان

اکنون نوبت به آخرین فصل یعنی زمستان عشق می رسیم .

اکنون بار دیگر هوا تغییر می کند و زمستان از راه می رسد .

در سرمای زمستان تمام طبیعت در خود فرو می روند . زمان استراحت و احیا شدن است .

زمان استراحت معنادار فرا می رسد . زمان سکون ، زمان عدم تحرک ، زمان تفکر ،

این دورانی از روابط است که درد مشکلات حل ناشده خود را احساس می کنیم . 

اکنون فصل التیام است زمانی است که طبیعت به خواب فرو می رود سرمایی شدید ولی

لطیف بر طبیعت حکم فرماست . سفیدی برف لباس زیبا بر تن طبیعت می کند این 

لباس معنادار است . معنای آن تفکر است ، معنای ان نگرش دقیق است .

درباره ی شب یلدا...

یلدا

یعنی در پس هر تاریکی طلوعی هست

حتی اگر طولانی ترین باشد

زمستان دلهایتان گرم
 

خدا اینجاست...

به دنبال خدا نگرد خدا در بیابان های خالی از انسان نیست
خدا در جاده های تنهای بی انتها نیست
به دنبالش نگرد

خدا در نگاه منتظر کسی است که به دنبال خبری از توست
خدا در قلبی است که برای تو می تپد
خدا در لبخندی است که با نگاه مهربان تو جانی دوباره می گیرد
خدا در دستی است که به یاری می گیری
در قلبی است که شاد می کنی
در لبخندی است که به لب می نشانی

او جایی است که همه شادند
و جایی است که قلب شکسته ای نمانده

خداوند زندگی را به ما نبخشیده است تا از آن روی برگردانیم
سرانجام خداوند از من و تو خواهد پرسید: آیا «زندگی» را «زندگی کرده ای»؟