مکالمه به یادماندنی نادر و سیمین در فیلم جدایی نادر از سیمین
-ایشون یه دلیل برای من بیاره چرا باید تو این موقعیت پاشیم بریم خارج؟
-تو یه دلیل بیار چرا باید بمونیم؟
-من هزار تا دلیل برات میارم.
-یکیشو بگو.
-یکیش پدرم. من پدرمو نمیتونم ول کنم، بازم بگم!
-ولی زنتو میتونی ول کنی!
-من کی تو رو ول کردم؟ تو منو کشوندی دادگاه، تو برای من دادخواست طلاق فرستادی.
-اون میفهمه که تو پسرشی؟
-من که میفهمم اون پدرمه!
پرسپولیس نیوز : گاهی قلم شرمگین بیجانی نفرینیاش است. گاهی احتیاج دارد فریاد بکشد، اما زورش نمیرسد، گاهی دوست دارد بیریا گریه کند، اما دلش را ندارد.
روزی که عزیزی را از تو دور میکنند، روزی که رفیق دیرآشنایی دلشکسته کوله
بارش را جمع میکند و با لبخند سردش به راه میزند، روزی که میدانی این
دست تکان دادنها الماسی را از پیشگاه نگاهت میربایند، دلت میخواهد همه
جان چشم باشی و گونهها را به نوازش اشک بسپاری، دلت میخواهد همه تن بغض
باشی و هجرت روشنایی را به سوگ بنشینی، اما تنها سلاحت قلم بیروحی است که
حرفت را نمیفهمد، فقط مینویسدش، دردت را نمیداند، فقط به آغوش کاغذ
میسپاردش. دیروز یکی از همان روزها بود؛ روزی که محجوبترین ستاره تاریخ
فوتبال این کشور، با صورتی صمیمی که بزرگوارانه نقاب انبوه غمهایش شده،
چهار گوشه میدان را بوسید و برای همیشه ترکش کرد؛ زمینی که سردارهایش یک
به یک وداع میکنند و سنگر را به سربارهای کم رمق و پرادعایش میسپارند.
بدرود مهدی مهدوی کیا!
کاش در قامت خمیده قلم حنجرهای پیدا میشد تا با «سلام ای غروب غریبانه
دل» حزن وداعت را باور کند، با «تو را میسپارم به دلهای خسته» جایگاه
ابدیات را نشان بدهد، با «تو را میسپارم به مینای مهتاب» بهترینها را
برایت آرزو کند و با «خداحافظ ای شعر شبهای روشن» چشم انتظار تاریکی
بینجوای بعد از هجرتت بماند.
ادامه مطلب ...
اگر من بزرگ نمی شدم ، کودک کودکی ام هنوز در حیاط بازی می کرد
اگر من بزرگ نمی شدم ، موهای پدر و مادرم سفید نمی شد
اگر من بزرگ نمی شدم ، مادر بزرگ در ایوان خانه باز می خندید
اگر من بزرگ نمی شدم ، هنوز می توانستم عمیق ترین خواب دنیا را ببینم
اگر من بزرگ نمی شدم ، تنهایی معنایش همان تنها بودن در اتاقم بود
اگر من بزرگ نمی شدم ، غروب جمعه برایم دلگیر نبود
ای کاش من همیشه کودک می ماندم .
خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم.
خدا گفت: پس میخواهی با من گفتگو کنی؟
گفتم: اگر وقت داشته باشید.
خدا لبخند زد و گفت: وقت من ابدی است. چه سوالاتی در ذهن داری که میخواهی بپرسی؟
پرسیدم: چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند؟
خدا پاسخ داد...
این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند. عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند. این که سلامتی شان را صرف به دست آوردن پول می کنند و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی میکنند. این که با نگرانی نسبت به آینده فکر میکنند. زمان حال فراموش شان می شود. آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی میکنند و نه در حال. این که چنان زندگی میکنند که گویی هرگز نخواهند مرد و آنچنان میمیرند که گویی هرگز زنده نبوده اند.
خداوند دست های مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم.
بعد پرسیدم... به عنوان خالق انسان ها، میخواهید آنها چه درس هایی اززندگی را یاد بگیرند؟
ادامه مطلب ...
.
.
.
.
پسر بودن یعنی نافتو که بریدن روش 2 سال حبس هم بریدن
پسر بودن یعنی فقط تا اخر دبستان بابا مامان پشت سرتن بعدش جامعه بزرگت میکنه
پسر بودن یعنی فقط یه سال وقت داری که کنکور قبول نشی
پسر بودن یعنی بعد 18 دیگه یا سربازی یا سربار
پسر بودن یعنی استرس سربازی و حسرت درس خوندنه بدون استرس
پسر بودن یعنی بعد بابا مرده خونه بودن سنم نمیشناسه یعنی چی؟؟ یعنی بابا نباشه نون باید بدی حالا 5 ساله باشی یا 50 ساله
پسر بودن یعنی حفظ خواهر و مادر و همسرت از هر چی هیزیه
پسر بودن یعنی آزادی که از ( آ ) اولش تا ( ی ) آخرش همش مسئولیته و حصار
پسر بودن یعنی جنگ که شد گوشت تنت سپر ناموسته
پسر بودن یعنی یه سگ دو زدن واسه یه لقمه نون که جلو زن و بچه کم نیاری
پسر بودن یعنی واسه عید لباس نخری که دخترت واسه خریده لباس هر چی دوست داره بخره
پسر بودن یعنی بی پول عاشق نشی
پسر بودن یعنی حرفایی که میمونه تو دل
پسر بودن یعنی " مرد که گریه نمیکنه "
پسر بودن یعنی همیشه بدهکار بودن به همه
پسر بودن یعنی بعد سربازی روز اول کلی تحویلت میگیرن روز دوم به چشه زالو نگات میکنن
.
.
.
پسر بودن یعنی .......... مسئولیت مسئولیت
سر آخر خداوند از من و تو خواهد پرسید:
"آیا
زندگی را زندگی کرده ای؟"
عزیز من