شور و حال کودکی برنگردد دریغا...

یادم آمد
شوق روزگار کودکی
مستی بهار کودکی
یادم آمد
آن همه صفای دل که بود
خفته در کنار کودکی
رنگ گل جمال دیگر در چمن داشت
آسمان جلال دیگر. پیش من داشت.
شور و حال کودکی برنگردد دریغا
قیل و قال کودکی بر نگردد دریغا!!
به چشم من همه رنگی فریبا بود
دل دور از حسد من شکیبا بود
نه مرا سوز سینه بود
نه دلم جای کینه بود
شور و حال کودکی برنگردد دریغا
قیل و قال کودکی برنگردد دریغا
روز و شب دعای من بوده با خدای من
کز کرم کند حاجتم روا
آنچه مانده از عمر من به جا
گیرد و پس دهد به من دمی
مستی کودکانه مرا
شور و حال کودکی برنگردد دریغا
قیل و قال کودکی برنگردد دریغا!!

ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ؛ ﺗﺎﺭﯾﺦ "ﺗﺒﻠﻮﺭﺕ " ﻣﻬﻤﻪ!

ﺍﻫﻞ ﮐﺠﺎ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ، "ﺍﻫﻞ ﻭ ﺑﺠﺎ " ﺑﻮﺩﻧﺖ ﻣﻬﻤﻪ !

ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ، "ﻣﻨﻄﻖ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ " ﻣﻬﻤﻪ

پسر بودن...

گوش کن میخوام برات پسر بودن را تعریف کنم!

.
.
.
.
پسر بودن یعنی نافتو که بریدن روش 2 سال حبس هم بریدن
پسر بودن یعنی فقط تا اخر دبستان بابا مامان پشت سرتن بعدش جامعه بزرگت میکنه
پسر بودن یعنی فقط یه سال وقت داری که کنکور قبول نشی
پسر بودن یعنی بعد 18 دیگه یا سربازی یا سربار
پسر بودن یعنی استرس سربازی و حسرت درس خوندنه بدون استرس
پسر بودن یعنی بعد بابا مرده خونه بودن سنم نمیشناسه یعنی چی؟؟ یعنی بابا نباشه نون باید بدی حالا 5 ساله باشی یا 50 ساله
پسر بودن یعنی حفظ خواهر و مادر و همسرت از هر چی هیزیه
پسر بودن یعنی آزادی که از ( آ ) اولش تا ( ی ) آخرش همش مسئولیته و حصار
پسر بودن یعنی جنگ که شد گوشت تنت سپر ناموسته
پسر بودن یعنی یه سگ دو زدن واسه یه لقمه نون که جلو زن و بچه کم نیاری
پسر بودن یعنی واسه عید لباس نخری که دخترت واسه خریده لباس هر چی دوست داره بخره
پسر بودن یعنی بی پول عاشق نشی
پسر بودن یعنی حرفایی که میمونه تو دل
پسر بودن یعنی " مرد که گریه نمیکنه "
پسر بودن یعنی همیشه بدهکار بودن به همه
پسر بودن یعنی بعد سربازی روز اول کلی تحویلت میگیرن روز دوم به چشه زالو نگات میکنن
.

.

.

پسر بودن یعنی .­......... مسئولیت مسئولیت

آیا زندگی را زندگی کرده ای؟

سر آخر خداوند از من و تو خواهد پرسید:

"آیا زندگی را زندگی کرده ای؟"

عزیز من

مرگ نیز پاره ای از این زندگی با شکوه است.
حتی مرگ را نیز باید جشن گرفت.
مرگ،
قله زندگی ست.
اگر زندگی را به تمامی زیسته باشی،
آنگاه ، زیستن تو، رستن تو
 و مرگ تو نیز، پرواز توست.

زندگی عین خود ماست...

زندگی عین خود ماست.
از زندگی، به کجا می توان گریخت!؟
تمنای گریز از زندگی تمنای خود کشی ست.
گریز از زندگی ، تلاشی ست از سر زبونی.
گریز از زندگی،
گریز از خداست.
به کجا می توان گریخت که خدا نباشد؟
هم کیش من،
کیش و دین همگی ما، ستایش، عشق، خنده و زندگی ست.
بنابر این همه چیز را باید جشن گرفت.
همه چیز را باید زندگی کرد.
همه چیز را باید دوست داشت.
همه چیز خاک را از آسمان جدا نمی کند.
همه چیز این زندگی خاکی، آسمانی ست.
همه چیز این زندگی مادی ، الهی ست.
همه ما به ضیافت الهی دعوت شده ایم:
ضیافت وجود.
باید با همه وجود خود ،
در این ضیافت شرکت کنیم.
این گونه است که شکر نعمت این فرصت یکه
و تکرار ناپذیر را به جا آورده ایم.
خداوند زندگی را به ما نبخشیده است تا از آن روی بگردانیم.
او زندگی را به ما بخشیده است تا آن را به تمامی زندگی کنیم.

زندگی، هدیه ای از طرف خداوند...

زندگی ، کاروانسرایی ست که شب هنگام
در آن اتراق می کنیم
و سپیده دمان از آن کوچ می کنیم.
فقط چیزهایی اهمیت دارند که،
وقت کوچ ما از خانه بدن، با ما همراه باشند
دنیا چیزی نیست که آن را واگذاریم.
دنیا چیزی ست که باید آنرا برداریم و با خود همراه کنیم.
ترک دنیا راهی نیست که به بلوغ معنوی و آگاهی کیهانی بینجامد.
سالکان حقیقی حقیقت، بهره خود از دنیا را فراموش نمی کنند.
آنها هر آنچه را که زندگی در اختیارشان می گذارد بر میگیرند.
آنها میدانند که همه این زندگی با شکوه،
هدیه ایست از طرف خداوند.
آنها موهبت الهی را بر نمی گردانند.
کسانی که از دنیا روی بر میگردانند
نگاهی تیره و یاس آلود دارند.
آانها دشمن زندگی و شادمانی اند...
نباید از زندگی گریخت.
باید مستانه و شادمانه،
به چالشهای پر مخاطره زندگی تن سپرد.
چگونه می توان از زندگی گریخت 
و خود را پشت سر گذاشت!؟
ما همه پاره ای از زندگی هستیم.
زندگی در رگهای ما جاریست
و در سینه ما می تپد.

زندگی، چالشی بزرگ...

زندگی
فرصتی ست کوتاه و تکرار ناپذیر،
زندگی
امکانی ست محدود با امکان محدود زندگی،
باید نامحدود را جست
باید از فرصت کوتاه زندگی برای یافتن جاودانگی بهره برد
بنابراین،
زندگی ، چالشی ست بزرگ،
مخاطره ای عظیم
فرصت یکه و یکباره زندگی را نباید صرف چیزهای کم بها کرد.
چیز های کم بها ، چیز هایی اند که مرگ آنها را از ما میگیرد.
زندگی را باید صرف اموری کرد که مرگ نمی تواند آنها را از ما بگیرد.
زندگی
کاروانسرایی ست که شب هنگام در آن اتراق می کنیم
و سپیده دمان از آن کوچ می کنیم.
فقط چیزهایی اهمیت دارند که،
وقت کوچ ما از خانه بدن،
با ما همراه باشند.

نصیحت خوک...

در هجوم تشنگی،در سوز خورشید تموز
پای در زنجیر خاک تفته می نالد گون:
((روزها را می کنم پیمانه با آمد شدن))
غوک نیزاران لاش و لوش گوید در جواب:
((خیز و چند این تشنگی؟خود را رها کن همچو من،پیش نه گامی وجامی نوش و کوته کن سخن))
بوته ی خشک گون در پاسخش گوید:((خمــــش!
       پای در زنجیر خوشتر تا که دست اندر لجن!))
((فریدون مشیری))
با تشکر از س.ع به خاطر ارسال این مطلب

شجاعت چیست؟

در یکی از مدارس شهر تهران روزی دبیر ادبیات موضوع امتحان انشایش این بود: 
شجاعت چیست؟
یکی از دانش آموزان کلاس برگه امتحانی خود رو سفید تحویل دبیر داده بود و فقط در زیر برگه چنین نوشته بود:
((شجاعت یعنی همین!))
در جلسه ی شورای دبیران آموزشگاه، همه ی دبیران با اکثریت آراء نمره ی این دانش آموز را بیست اعلام نمودند، و اما این دانش آموز کسی نبود جز دکتـــر علی شریعتی...

با تشکر از س.ع به خاطر ارسال این مطلب

بهترین باش...

اگر نمی توانی بلوطی بر فراز تپه ای باشی،بوته ای در دامنه ای باش،

ولی بهترین بوته‌ای باش که در کناره راه می‌روید.


اگر نمی‌توانی بوته‌ای باشی،علف کوچکی باش

و چشم‌انداز کنار شاه راهی را شادمانه‌تر کن.


اگر نمی‌توانی نهنگ باشی، فقط یک ماهی کوچک باش،

ولی بازیگوش‌ترین ماهی دریاچه!


اگرنمی‌توانی شاه راه باشی،کوره راه باش،


اگر نمی‌توانی خورشید باشی، ستاره باش،


با بردن و باختن اندازه ات نمی گیرند.


همه ما را که ناخدا نمی‌کنند، ملوان هم می‌توان بود.


در این دنیا برای همه ما کاری هست کارهای بزرگ،

کارهای کمی کوچکتر و آنچه که وظیفه ماست، چندان دور از دسترس نیست.


هر آنچه که هستی، بهترینش باش..........

افسانه زندگی...

مادرم برایم افسانه می گفت...

پر از شیدایی زمانه؛ لبریز از افسونگری جانانه

و من غافل از گذر عمر؛ در کنار جویبار زمانه؛ تنها سراپا گوش بودم.

روزگار همچنان می نوشت و من شدم افسانه...

من در خیال خود آن رود خروشان بودم و جوانیم سنگهای صیغلی خفته در بستر روزگار.

اما من تنها افسانه ای از آن روزها و رودها بودم...

با خاطراتی خیس که دیگر با چشم جان هم خوانده نمی شدند.

من همان روزها هم افسانه ای کهنه بودم که

بارها و بارها در گذشته های دور نوشته و فراموش شده بودم و

غافل در تکراری جدید؛ از بوی ماندگی آن؛ سرمست می شدم و خیره در چشمان معصوم کودکم برایش افسانه می گفتم:

افسانه ی قدیمی زندگی را...

ای معلم...

ای معلم!

مرا از تعلیم خود به جاودانگی می رسانی

جاودانه باش



تقدیم به پدرم. بهترین معلم زندگیم

به‌یانیه‌و‌ جه‌مێو جه‌ قه‌ڵه‌م به‌ده‌سا و لاینگیراو هۆرامانی

به‌یانیه‌و‌ جه‌مێو جه‌ قه‌ڵه‌م به‌ده‌سا و لاینگیراو هۆرامانی جه‌باره‌و رێکوزیاو پارێزه‌راو زوانی هۆرامی


هۆرده‌ستا، ڕۆشنویرا، ئینسانه‌ فه‌رهه‌نگ دۆسه‌کا                                 

مه‌ردموو مه‌حالوو هۆرامانی                                                      


  به‌ سه‌ربه‌رزی و شادیه‌وه‌ هاگادارێ بیه‌یمێوه‌ که‌ بڕێو جه‌ هامویره‌کاما په‌ی ئاودارای ڕێخه‌کاو زوانی هۆرامی و لابه‌رده‌ی وه‌رپه‌نگه‌کا، ئه‌نه‌وه‌‌ئارده‌ی هازه‌و نویسه‌ی و پارێزنای ئه‌ده‌بوو هۆرامانی قۆڵێشا هۆرده‌ینێوه‌ و ((رێکوزیاو پارێزه‌راو زوانی هۆرامی))شا نیانه‌ره‌. دیارا ئینه‌ هه‌نگامێوه‌ به‌رزه‌ و شکۆداره‌نه‌‌ په‌ی ئه‌وه‌ژیوای و ئه‌وه‌ته‌نای فه‌رهه‌نگ و ئه‌ده‌بوو هۆرامانی؛ به‌ تایبه‌ت جه‌ دنیا په‌ڕ تاف و شه‌پۆله‌که‌و ئارۆیه‌نه‌ که‌ به‌ هۆڕوموو تێکنۆلۆژی و یاردی سیاسه‌تی، زوان و فه‌رهه‌نگه‌ که‌مینه‌کا که‌وتێنێنه‌ گێجاوه‌و ئه‌وه‌تاویای. گرد ئه‌ندیشه‌ و زوانێوی به‌شه‌ری مشیوم پارێزیۆ. ئێمه‌ به‌ پاو زانست و مێعیار یا پیمانێ زوانشناسیێ، به‌یاننامه‌کاو حقۆقوو به‌شه‌ری و بنه‌ماکاو دیمۆکراسی، باوه‌ڕما هه‌ن که‌: هۆرامی زوانیوی وێپا و سه‌ربه‌وێن و پیسه‌و هه‌ر زوانێوی ئیژاو هۆرگێرته‌ی، ئه‌وه‌ته‌نای و گه‌شه‌دایا. ئی زوانه‌ نه ‌ته‌نیا جه‌ ئێران و کوردستانه‌نه‌ به‌ڵکوو لاو سازمانوو عێلمی- فه‌رهه‌نگی مێلله‌ته‌ یۆوه‌بیه‌کاوه‌ (یۆنسکۆ) به‌ عێنوانوو زوانێوی زیننه‌ و به‌شێو جه‌ میراسوو مه‌عنه‌وی به‌شه‌ری ئه‌ژناسیان. پی بۆنه‌وه‌ ئێمه‌یچ پێسه‌و جه‌مێو جه‌ قه‌ڵه‌م به‌ده‌سا و لاینگیراو فه‌رهه‌نگ و ئه‌ده‌بوو مه‌حاڵوو هۆرامانی ئه‌وپه‌ڕوو سپاس و ده‌س وه‌شیما هه‌ن په‌ی ده‌سته‌و پارێزه‌راو زوانی هۆرامی و وێما به‌ به‌شدار و پاڵپشتوو ئی هه‌رمانێ مزانمێ.

       

بورهان ئه‌خته‌ر (بورهان هۆرامی). مه‌ریوان      

سوبحان ئه‌مینی. مه‌ریوان         

کوورش ئه‌مینی نۆتشه‌. مه‌ریوان       

ئۆمید حه‌بیبی. نۆتشه‌         

هه‌ڵاڵه‌ حه‌لیمی. مه‌ریوان       

داریۆش ره‌حمانی. مه‌ریوان      

فاتێح ره‌حیمی. مه‌ریوان       

کامیل سه‌فه‌ریان. مه‌ریوان       

سه‌رکه‌وت عه‌زیزی (نه‌به‌ز). مه‌ریوان        

محه‌مه‌د مسته‌فازاده‌. مه‌ریوان   

24/12/1389 ڕۆجیاری

 6/03/2011 میلادی

ده‌رمانوو زۆکامی...

شنه‌فتم دوور با له‌یل زۆکــــامشه‌ن

دۆشـــوار باڵای نه‌ونه‌مــــــــامشه‌ن

گیانم بۆ فێــــداش ئینه‌ن عــه‌لاجش

چوونکه‌ به‌ هوونم ته‌ژنه‌ن مـه‌زاجش

هه‌ناره‌کی دڵ په‌ڕ جــه‌ دانه‌ی ئێش

پیشیای کووره‌ی نار عـــه‌شق وێش

به‌ مه‌ودای مۆژگان سووراخش که‌رۆ

وه‌ گه‌رمی نیشان ده‌مــــاخش ده‌رۆ

***

مه‌وله‌وی

چرا نمی دوی؟

ناگهان در میان دشتی، باران گرفت. مردم به دنبال سرپناه می‌دویدند، به جز مردی که همان طور آرام به راه‌خود ادامه می‌داد.

کسی پرسید:
چرا نمی‌دوی؟

مرد پاسخ داد:
چون جلوی من هم باران می‌بارد!